سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قاصدک

  • درشهری که من به دنیا آمدم زنی با دخترش زندگی میکرد وهر دو در خواب راه میرفتند. یک شب که خاموشی جهان را فرا گرفته بود، آن زن ودخترش که در خواب راه میرفتند، در باغ مه گرفته شان بهم رسیدند. مادر به سخن در آمد گفت:(تویی، تو دشمن من !تویی که زندگی ام را تباه کردی و زندگی ات را بر ویرانه های زندگی من ساختی! کاش میتوانستم تو را بکشم) پس دختر به سخن در آمد گفت:( ای زن منفور وخودخواه و پیر !که راه آزادی رابر من بسته ای! که میخواهی زندگی من پژواکی از زندگی بی رنگ خودت باشد! ای کاش میمردی!) در آن لحظه خروس خواند وهر دو زن از خواب پریدند. مادر با مهربانی گفت:(تویی، عزیزم؟) و دختر با مهربانی پاسخ داد:( بله، مادر جان.) بر گرفته از کتاب پیامبر و دیوانه(جبران خلیل جبران)
  • http://niniravanshenas.persianblog.ir/

نوشته شده در پنج شنبه 93/1/7ساعت 12:37 صبح توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin