سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قاصدک

قبلا وقتی میومدم نت حداکثر تا 3.4ساعت میچرخیدم و اخرشم به زور مامان و غرغر کردناش ازش دل میکندم...

نمیدونم چرا حالا اگه نیم ساعتم پاش بشینم حوصلم سر میره...

دیگه هیچی واسم تازگی قبلو نداره

انگار از یه جایی به بعد هیچی نمیتونه حالتو خوب کنه...


نوشته شده در سه شنبه 93/3/20ساعت 1:0 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

  • درشهری که من به دنیا آمدم زنی با دخترش زندگی میکرد وهر دو در خواب راه میرفتند. یک شب که خاموشی جهان را فرا گرفته بود، آن زن ودخترش که در خواب راه میرفتند، در باغ مه گرفته شان بهم رسیدند. مادر به سخن در آمد گفت:(تویی، تو دشمن من !تویی که زندگی ام را تباه کردی و زندگی ات را بر ویرانه های زندگی من ساختی! کاش میتوانستم تو را بکشم) پس دختر به سخن در آمد گفت:( ای زن منفور وخودخواه و پیر !که راه آزادی رابر من بسته ای! که میخواهی زندگی من پژواکی از زندگی بی رنگ خودت باشد! ای کاش میمردی!) در آن لحظه خروس خواند وهر دو زن از خواب پریدند. مادر با مهربانی گفت:(تویی، عزیزم؟) و دختر با مهربانی پاسخ داد:( بله، مادر جان.) بر گرفته از کتاب پیامبر و دیوانه(جبران خلیل جبران)
  • http://niniravanshenas.persianblog.ir/

نوشته شده در پنج شنبه 93/1/7ساعت 12:37 صبح توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

 

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

 

چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...

 

رها کنی، برود، از دلت جدا باشد

به آنکه دوست‌ترش داشته ... به آن برسد

 

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

 

گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

 

خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد

به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد

 

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد


نوشته شده در دوشنبه 92/10/9ساعت 8:2 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

من...

ان حریر سیاه رنگ را که برسر میکنی تا همرنگ جماعت نشوی...

همان رنگین کمان عشق را که تو انتخاب کرده ای و مردمان سرزمین من ان را فقط به رنگ مشکی میبینند

عاشقانه دوست دارم....

پ ن.یهویی اومد تو ذهنم ...

نمیدونم شاید قشنگ نباشه...


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/22ساعت 10:43 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

  

گوشی تلفن را برمیدارم

انگشتانم یاریم نمیکنند تا شماره هارا لمس کنم

بوق اول...نفسم در سینه حبس میشود

بوق دوم...نگاهم کاغذ رنگ باخته را زیر و رو میکند

بوق سوم...زمزمه میکنم مبادا گمت کرده باشم؟

بوق چهارم...تمام...

صدای گرم و گیرای تو که در گوشم میپیچد پر از حس خوب میشوم خودت هستی همان رفیق خوب روزهای تلخ و شیرینم...

من این صدا را هرجای دنیا که باشم به یاد دارم...

همکلاسی...دلم برایت سخت تنگ شده...

 


نوشته شده در یکشنبه 92/8/5ساعت 6:18 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5      >
Design By : Pars Skin