سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قاصدک

می دانی . . ؟
آدم های ِ ساده . . .
ساده هم عاشق می شوند . . .
ساده صبوری می کنند . . .
ساده عشق می وَرزَند . . .


ساده می مانند . . .
اما سَخت دِل می کنند . . .
آن وقت که دل ِ می کنند . . .
جان می دَهند . . .
آدم های ِ ساده . .


نوشته شده در شنبه 90/12/27ساعت 12:27 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

من اینجا تکده زده ام به دیوار سفید نگاهش می کنم به او می گوید با انگشتهایش روی هوا بنویسد نقل انگشتهایش ناتوان می اید بالا مینوسد نغل معلم می گوید 5بار بنویسد نقل نه نغل خودکار را گرفته دستش نمی تواند کنترلش کند نگاهی به من میاندازد و خجالت می کشد ایستاده ام تا مثل مادر وپدر ها مادربزرگم راببرم خانه البته فرقش این است که من نوه اش هستم معلم می گوید به مادر بزرگتان بگویید بیشتر تمرین کند می خندم ومی گویم چشم

حالا امده ام خانه مادربزرگ دارد خیره نگاهم میکند دفتر مشقش را که عکس کیتی دارد را یواش یواش جوری که من نفهمم از روی کرسی هل میدهد طرف من و مظلومانه نگاهم میکند دهنم را باز میکنم که بگویم اینجوری که چیزی یاد نمی گیری اما همین که جشمم به نگاهش می اغتد میگویم معلم گفت جند بار باید بنویسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


نوشته شده در سه شنبه 90/12/23ساعت 8:23 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |


من یاد گرفته ام " دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... "


ولی نمی دانم چرا ...


خیلی ها ...


و حتی خیلی های دیگر ...


می گویند :


" این روز ها ...


دوست داشتن


دلیل می خواهد ... "


و پشت یک سلام و لبخندی ساده ...


دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده


دنبال گودالی از تعفن می گردند...


اما


من " سلام " می گویم ...


و " لبخند " می زنم ...


و قسم می خورم ...


و می دانم ...


" عشق " همین است ...


به همین سادگی

 

 

 


نوشته شده در شنبه 90/12/20ساعت 2:51 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

نوبت من شده بود
که معلم پرسید

صرف کن رفتن را

و شروع کردم من

رفتم ...،
رفتی..... ،
رفت .......... ،

و سکوتی سرسخت

همه جا را پر کرد

سردی ِ احساسش

فاصله را رو کرد

آری رفتی ... رفت

و من اکنون تنها

مانده ام در اینجا

شادی ام غارت شد

من شکستم در خود

سهم من غربت شد

من دچارش بودم

بغض یک عادت شد

خاطرات سبزش

روی قلبم حک شد

رفت و در شکوه شب

با خدا تنها شد

و حضورش در من

آسمانی تر شد

اشک من جاری شد

صرف ِ فعل ِ رفتن

بین غم ها گم شد

و معلم آرام

 
اشک را شد همگام

نزدیکتر آمد
 
روی دفترم نوشت:

تلخ ترین فعل جهان رفتن شد

 


نوشته شده در یکشنبه 90/12/7ساعت 9:43 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

تو به من خندیدی و نمی‌دانستی 
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 
باغبان از پی من تند دوید 
سیب را دست تو دید 
غضب آلود به من کرد نگاه 
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 
و تو رفتی و هنوز  
سالهاست که در گوش من آرام آرام 
خش خش گام تو تکرار کنان می‌دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق ( خرداد 1343)

 

 

من به تو خندیدم 
چون که می‌دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 
پدرم از پی تو تند دوید 
و نمی‌دانستی باغبان باغچه همسایه 
پدر پیر من است
من به تو خندیدم 
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 
دل من گفت: برو 
چون نمی‌خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را…. 
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 
حیرت و بغض تو تکرار کنان 
می‌دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چه می‌شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

فروغ فرخزاد

  

او به تو خندید و تو نمی‌دانستی  
این که او می‌داند  
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی  
از پی ات تند دویدم  
سیب را دست دخترکم من دیدم  
غضبآلود نگاهت کردم  
بر دلت بغض دوید  
بغض ِ چشمت را دید  
دل و دستش لرزید  
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک  
و در آن دم فهمیدم  
آنچه تو دزدیدی سیب نبود  
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک  
ناگهان رفت و هنوز  
سال‌هاست که در چشم من آرام آرام  
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان  
می‌دهد آزارم  
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم   
می‌دهد دشنامم  
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز  
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم  
که خدای عالم  
ز چه رو در همه باغچه‌ها سیب نکاشت؟

مسعود قلیمرادی

 

دخترک خندید و  
پسرک ماتش برد  
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده  
باغبان از پی او تند دوید  
به خیالش می‌خواست  
حرمت باغچه و دختر کم سالش را 
از پسر پس گیرد 
غضب آلود به او غیظی کرد 
این وسط من بودم  
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم  
من که پیغمبر عشقی معصوم  
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق  
و لب و دندان ِ  
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم  
و به خاک افتادم  
چون رسولی ناکام  
هر دو را بغض ربود  
دخترک رفت ولی زیر لب این را می‌گفت 
او یقیناً پی معشوق خودش می‌آید  
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود   
مطمئناً که پشیمان شده بر می‌گردد  
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام  
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز   
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم  
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند  
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت 

جواد نوروزی

 


نوشته شده در یکشنبه 90/12/7ساعت 6:18 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin