قاصدک
مادربزرگش گلهای رز سفید دوست داشت هروقت با دوستش بیرون میرفت جلوی گلفروشی می ایستاد و به گل های رز سفیدی نگاه میکرد که شاید قلب غمگین مادربزرگش را شاد میکردند.میخواست گل ها را بخرد.یک شاخه کم بود برای مادربزرگ دوست داشت یک دسته گل زیبا بخرد پولهایش را جمع کرد در قلک کوچکش.قلک که شکست پولها درست اندازه ی دسته گل بود.ذوق زده شده بود میدانست مادربزرگ خوشحال میشود فردای انروز بعد از مدرسه خودش را به گلفروشی رساند دسته گل را خریدواز خوشحالی تا خانه را یک نفس دوید تا امدن مادر باید منتظر میماند خوابش برد بیدار که شد خانه ی مادربزرگ بود اما خانه بوی مادربزرگ را نمیداد دلش گرفت سالها بعد هنوز خودش را نبخشیده بود هنوز هم درحسرت دیدن صورت خندان مادربزرگ بعد از گرفتن دسته گل بود!
نوشته شده در شنبه 90/11/1ساعت
9:44 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |