سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قاصدک

بهترین آرایشگر دنیا بالش خودمه چون هر روز صبح با یه استایل جدید مو از خواب بیدار میشم


نوشته شده در شنبه 90/11/15ساعت 9:21 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |


حالت چشم هنگام درس دادن استاد سر کلاس :
(-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-)


وقتی استاد خبر امتحان رو میده :
(o.O) (o.O) (o.O) (o.O) (o.O) (o.O)


موقع امتحان:
(←.←) (→.→) (←.←) (→.→) (←.←) (→.→)


وقتی استاد موقع امتحان حواسش جمع میکنه واسه مچ گیری:
(↓.↓) (↓.↓) (↓.↓) (↓.↓) (↓.↓)


وقتی که نمره ها رو میزنن :
(?????) (?????) (?????) (?????) (?????) (?????) (?????)

نوشته شده در شنبه 90/11/15ساعت 9:14 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |


مکالمه یک سوسک غمگین با خدا
گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن …
خدا هیچ نگفت .
گفت
: به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم .
دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این
که زشتم . زشتی جرم من است .
خدا هیچ نگفت .
گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست .
خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست .
خدا
گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست .
اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است .
دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد .
ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است .
مومن
دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ،
چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه
که هست ، نیکوست .
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست .
حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش .
قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست

نوشته شده در شنبه 90/11/15ساعت 8:58 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

نگاه مظلومانه اش در نگاهم مانده بود فردا روز مادر بود مادربزرگم بیش از ده بار از من پرسیده بود فردا چند شنبه است؟هر ده بار را جواب دادم وظیفه ام بود هردفعه با نگاهی ارام و معصوم این سوال را تکرار میکرد انگار نه انگار که این سوال راپرسیده بود دلم میخواست برایش هدیه ای بخرم اما فایده ای نداشت هر کاری میکردم  بازهم یادش میرفت.فردا چند شنبه است؟مادرجون فردا روز مادر سه شنبه است.این بار هم  مظلومانه سوالش راپرسید تصمیم خودم را میگیرم او نمیداند که برایش هدیه خریده ام اما من میدانم.همینطور که او نمیداند من نوه اش هستم ولی من میدانم!  


نوشته شده در سه شنبه 90/11/4ساعت 11:28 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

یادت هست وقتی بچه بودیم من بلد نبودم بند کفشم را ببندم؟!به خاطر همبن همیشه دیر به مدرسه میرسیدیم اخر در راه بند کفشم باز میشد و تو می ایستادی تاا بند کفشم را ببندم و من شروع میکردم به تلاش بیهوده  تا موقعی که تو نگاهی به ساعتت می انداختی و میگفتی هیچوقت بستن بند کفش را یاد نمیگیری و مینشستی تا بند کفشم را ببندی و بعد راهی مدرسه میشدیم میدانم مدیر مدرسه چقدر تورا به خاطر دیر رسیدن چوب میزد راستش ان موقع ها همیشه برایم سوال بود چرا تابند کفشم باز میشد انهارا نمیبستی تا دیر نرسیم و صبر میکردی تا خودم خسته شوم و حالا فهمیدم میترسیدی که غرور بچه گانه ام بشکند و حالا این را تو نمیدانی که من فقط به  خاطر تو واینکه تو بند کفشم را ببندی کفشهای بند دار میخریدم.راستی هنوز هم بلد نیستم بند کفشم را ببندم! 


نوشته شده در سه شنبه 90/11/4ساعت 11:18 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

<      1   2   3      >
Design By : Pars Skin