سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قاصدک

نگاه مظلومانه اش در نگاهم مانده بود فردا روز مادر بود مادربزرگم بیش از ده بار از من پرسیده بود فردا چند شنبه است؟هر ده بار را جواب دادم وظیفه ام بود هردفعه با نگاهی ارام و معصوم این سوال را تکرار میکرد انگار نه انگار که این سوال راپرسیده بود دلم میخواست برایش هدیه ای بخرم اما فایده ای نداشت هر کاری میکردم  بازهم یادش میرفت.فردا چند شنبه است؟مادرجون فردا روز مادر سه شنبه است.این بار هم  مظلومانه سوالش راپرسید تصمیم خودم را میگیرم او نمیداند که برایش هدیه خریده ام اما من میدانم.همینطور که او نمیداند من نوه اش هستم ولی من میدانم!  


نوشته شده در سه شنبه 90/11/4ساعت 11:28 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

یادت هست وقتی بچه بودیم من بلد نبودم بند کفشم را ببندم؟!به خاطر همبن همیشه دیر به مدرسه میرسیدیم اخر در راه بند کفشم باز میشد و تو می ایستادی تاا بند کفشم را ببندم و من شروع میکردم به تلاش بیهوده  تا موقعی که تو نگاهی به ساعتت می انداختی و میگفتی هیچوقت بستن بند کفش را یاد نمیگیری و مینشستی تا بند کفشم را ببندی و بعد راهی مدرسه میشدیم میدانم مدیر مدرسه چقدر تورا به خاطر دیر رسیدن چوب میزد راستش ان موقع ها همیشه برایم سوال بود چرا تابند کفشم باز میشد انهارا نمیبستی تا دیر نرسیم و صبر میکردی تا خودم خسته شوم و حالا فهمیدم میترسیدی که غرور بچه گانه ام بشکند و حالا این را تو نمیدانی که من فقط به  خاطر تو واینکه تو بند کفشم را ببندی کفشهای بند دار میخریدم.راستی هنوز هم بلد نیستم بند کفشم را ببندم! 


نوشته شده در سه شنبه 90/11/4ساعت 11:18 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

مادربزرگش گلهای رز سفید دوست داشت هروقت با دوستش بیرون میرفت جلوی گلفروشی می ایستاد و به گل های رز سفیدی نگاه میکرد که شاید قلب غمگین مادربزرگش را شاد میکردند.میخواست گل ها را بخرد.یک شاخه کم بود برای مادربزرگ دوست داشت  یک دسته گل زیبا بخرد پولهایش را جمع کرد در قلک کوچکش.قلک که شکست پولها درست اندازه ی دسته گل بود.ذوق زده شده بود میدانست مادربزرگ خوشحال میشود فردای انروز بعد از مدرسه خودش را به گلفروشی رساند دسته گل را خریدواز خوشحالی تا خانه را یک نفس دوید تا امدن مادر باید منتظر میماند خوابش برد بیدار که شد خانه ی مادربزرگ بود اما خانه بوی مادربزرگ را نمیداد دلش گرفت سالها بعد هنوز خودش را نبخشیده بود هنوز هم درحسرت دیدن صورت خندان مادربزرگ بعد از گرفتن دسته گل بود!


نوشته شده در شنبه 90/11/1ساعت 9:44 عصر توسط فاطمه زهرا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      
Design By : Pars Skin